۱۹۰۰
p6
سکوت تنها چیز مشترکشان بود که الان، بینشان جاری بود.
انسان های دور و ور زیاد بودند، ولی چشم های مرد او را میدید.
شاید دختر با مرد، احساس نزدیکی میکرد، ولی احساسات گذشته که به او آسیب زده بود را نمیتوانست کنار بگذارد.
مرد، شبیه فردی بود که او در تمام مدت در ذهن خود تصور میکرد و شاید حتی، رویای او را داشت.
اما، چیز هایی که تجربه شده را، به سختی میتوان فراموش کرد.
چیز هایی هم گوشه کنار ذهن دختر جا گرفته بودند.
مانند این که، چرا نمیتواند دست مرد را بگیرد، یا چرا صورت مرد بعضی اوقات، کم رنگ میشود.
جواب او همین جا بود.
زمانی که دختر سعی کرد به صورت پسر دست بزند، دست دختر از صورت او رد شد.
مرد رو به رویش کسی بود که فقط در تخیلات او شکل گرفته بود و تمام خاطرات آن روز، تصور مغز مریض بود بود.
قهوه ها را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت و فقط به یک چیز فکر کرد
"دلتنگی همین بلا را سر آدم میآورد"
سکوت تنها چیز مشترکشان بود که الان، بینشان جاری بود.
انسان های دور و ور زیاد بودند، ولی چشم های مرد او را میدید.
شاید دختر با مرد، احساس نزدیکی میکرد، ولی احساسات گذشته که به او آسیب زده بود را نمیتوانست کنار بگذارد.
مرد، شبیه فردی بود که او در تمام مدت در ذهن خود تصور میکرد و شاید حتی، رویای او را داشت.
اما، چیز هایی که تجربه شده را، به سختی میتوان فراموش کرد.
چیز هایی هم گوشه کنار ذهن دختر جا گرفته بودند.
مانند این که، چرا نمیتواند دست مرد را بگیرد، یا چرا صورت مرد بعضی اوقات، کم رنگ میشود.
جواب او همین جا بود.
زمانی که دختر سعی کرد به صورت پسر دست بزند، دست دختر از صورت او رد شد.
مرد رو به رویش کسی بود که فقط در تخیلات او شکل گرفته بود و تمام خاطرات آن روز، تصور مغز مریض بود بود.
قهوه ها را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت و فقط به یک چیز فکر کرد
"دلتنگی همین بلا را سر آدم میآورد"
- ۱.۳k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط